محل تبلیغات شما



الان نزدیک پنج باره میخوام آپدیت کنم بلاگُ ولی به نظر میاد سرنوشت با اون عینک کج و کُله ی احمقانه ش منو میپائه تا مطمئن شه از پس این کار بر نمیام. *از تلاش های وی برای توجیه بی مسئولیتی خویش*
شروعش بعد مدت ها یکم سخته، از چی بگم آخه، اینکه سنم به دومین ضریب دَه رسید؟ یا اینکه از دانشگاه انصراف دادم و دوباره خودمو درگیر کنکور کردم؟ اینکه دارم سریال سوپرنچرالُ از اول میبینم؟ ( دقت کنید، مورد آخر از تاثیر گذار ترین اتفاقات سال اخیر محسوب میشه) 
خُب درباره ی سنم باید بگم که از وقتی خیلی بچه بودم (در حد ۶/۷ سال) دوازده رو عدد مطلوب برای سن میدونستم چون بیشمار کتاب های آر.ال.استاین رو بیشمار بار خونده بودم و هری پاترَم تو این طرز تفکر بی تاثیر نبود. مطمئن بودم دوازده یه سن جادوییه که کلی اتفاق هیجان انگیز برام میوفته؛ ولی اگه بخوام صادق باشم "ناامیدی" از مثبت ترین واژه هاییه که در بازه ی این سن نصیبم شد.
البته همه ی اینا تقصیر کسی جز خودِ توهمیم نیست که چشم به راه یه مُشت جونور فرا طبیعی بودم که به زندگیم مفهوم بدن، و الان که بیست سالم شده دارم میفهمم که آره، اگه این توهمای چندین ساله رو کنار بزنم یه دنیای لعنتیِ واقعی وجود داره که به همون اندازه که میتونه وحشتناک و منفور باشه، قشنگ و با معنا هم میتونه باشه، اینکه عمرمُ تلفِ Day dream برای چیزایی کردم که هیچوقت نمیتونسته واقعیت داشته باشه. ولی خوشحالم چون فهمیدنش الان خیلی بهتر از فهمیدنش تو بیست یا سی سال دیگه بود. و همینجاست که میرسیم به انصراف از دانشگاه. رشته مو دوست داشتم، هنوزم دارم، به هر حال ادبیات انگلیسی رشته ی شیرینیه و من عاششششق خودنمایی کردنم وقتی پای نوشتن وسط میاد. اینکه یه مشت کلمه رو وسط بریزم و به شیوه ی خودم پشت سر هم قرارشون بدم بهم حس قدرت و کنترلیُ میده که تو خیلی از جنبه های دیگه ی زندگیم ندارم. ولی وقتی خوب بهش فکر میکردم روزایی بود که ناراحت بودم، روزایی که از خودم میپرسیدم آیا این واقعاً تنها کاریه که میخوای با زندگیت انجام بدی؟ و متوجه شدم کاری که همیشه میخواستم با زندگیم انجام بدم کمک کردن بود. و از اون روز نمیتونستم زندگیمُ بدون اینکه یه روانشناس باشم تصور کنم. البته این پروسه تو ذهن من خیلی طولانی تر و پیچیده تر بود، ولی حداقل الان مطمئنم که چی میخوام. 
درباره ی سوپرنچرال باید بگم که دوباره م نگاه کردنُ شروع کردم و همزمان سه چهار نفر دیگه رم به اجبار پاش نشوندم و کاملاً از خودم راضیم، همینطور از اینکه ساخت فصل پونزده تایید شده. دوست دارم تا چهل سال دیگه ام این سریالُ ببینم. ولی کاش نویسنده ها بهتر از اینا کار میکردن، چون اگه اینجوری پیش بره میترسم فصل شونزدهی در کار نباشه.

☆یه چیز دیگه ام که درباره خودم متوجه شدم اینه که هیچ رومَنسی تو زندگیم وجود نداره و نمیدونم که این از کمال طلبیِ منه یا واقعاً هیچکس تو این دنیا واسه من ساخته نشده. کاش مثل اون افسانه ی اساطیری یونانی انگشتمون با نخ قرمز به هم وصل میشد. کاش یه نشونه وجود داشت.

♤همچنین، مفتخرم اعلام کنم بعد از قرن ها متوجه شدم کساندرا کلیر تو ایران به دنیا اومده و چند ساعت طول کشید تا این اطلاعاتُ هضم کنم :))))


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها